sanazsanaz، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات ساناز

چهارده ماهگى ساناز خانم

امروز ساناز خانم ١٤ ماهش شده اما هنوز راه نمی ره فقط خودش بلند می شه می ایسته. چند روز پیش خاله فرزانه و عمو محمد اومدن خونمون برات یه اسب خریده بودند که یه سوارکار روش نشسته بود و یه آهنگ خیلی قشنگ هم می خونه خیلی خوشت امده بود و با خاله کلی بازی کردی دیگه مامان و بابا یادت رفته بود انگار نه انگار هر چی می گفتم ساناز ساناز ... اصلا به من نگاه هم نمی کردی دیروز هم عید غدیر بود و من تعطیل بودم اما صبح رفتیم آزمایشگاه بیمارستان پارس، آخه شب قبل ساناز خانوم بریدیم دکتر، دکتر برات آزمایش نوشته بود. عموت و سحر و زن عموت امدن خونمون آخه مامانت سیده و روز عید غدیر رو عید سیدا می گن. همش نشسته بودی توی بغل سحر و تک...
25 آبان 1390

اولین برف زمستانی

دو روز بود برف می بارید امسال زمستان توی پاییز آمد ساناز خانم با دیدن بارش برف خیلی تعجب کرده بود آخه تا حالا برف ندیده بود از شانس بد ما بابای هم جمعه ماشینو فروخته بود ما مجبور بودیم این چند روز بدون ماشین بیرون بریم. دوشنبه عید قربان بود با خانواده عموت رفتیم شهریار خونه دختر عموی بابا که اسمش نرگسه. نرگس خانم یه دختر سه ساله داره که اسمش نسا خانومه، نسا اسباب بازیهایشو اورد باهاش بازی کنی خیلی بامزه بود تا عصر اونجا بودیم و برگشتیم خونه. توی این چند روز هم حسابی برف اومده و همه جا سفید شده برگ درخت ها هنوز نریخته اما برف اومده و حسابی سفید پوش کرده همه جا رو. دختر گلم تازگی ها خیلی به لباس شوئی گیر م...
18 آبان 1390

تقدیم به دختر گلم

غمناك ترين ناله دلم ، بهانه ديدن توست ، تو بگو با دل بي قرارم چه كنم ؟   نازنینم دختر گلم ساناز جان به یاد داشته باش وقتی شخصی به تو دروغ می گوید به تو می آموزد كه حقیقت همیشه آن گونه نیست كه وانمود می كنند پس تو می فهمی كه صداقت همیشه آشكار نیست. اگر می خواهی از درون قلبهایشان مطلع شوی باید نقابهایی را كه زده اند كنار بزنی و ماسك خودت را هم برداری و اجازه دهی تا مردم خود واقعی تو را ببینند . وقتی كسی از توچیزی را می دزدد به تو می آموزد كه هیچ چیز همیشگی نیست و اینكه همیشه قدر داشته هایت را بدان و از آنها نهایت استفاده را ببر ‌چرا كه ممكن است روزی آنها را از دست بدهی. حتی اگر این داشتنی ها ،...
10 آبان 1390

خاطره

         شعر برای مامانای مهربون اين شعر را تقديم مي كنم به همه ي ماماناي گل و مهربون : گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت شبها بر گاهـــــواره من، بیــــدار نشست و خفتن آموخت دستم بگــرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت یک حـــرف و دو حـــرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آمــــوخت لبخند نهاد بــر لب من، بــر غنچه گــل شکفتن آموخت پس هستی من ز هستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست شد مکتب عمر و زندگی طی، مائیم کنون به ثلث آخر بگذشت زمــــان و ما ندیدیم، یک روز ز روز پیش خوشتـــر آنگاه که بود در دبستان، روز خوش و روزگــار دیگر می گفت معلمم که بنویس، گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گر...
7 آبان 1390

مهد کودک

سلام نانازم چند روزی که درگیر مهدکودک ساناز خانم هستیم. آخه طبقه مهد ماله وزارت مسکنه و به علت ادغام دوتا وزارت خانه اونجا رو ازشون گرفتند و مهد ساناز خانم روز یکشنبه دوم مهر تعطیل شد بعد دو سه روز تعطیلات پنجشنبه و جمعه و شنبه به مناسبت شهادت امام صادق دوباره راهی مهد شدیم اما مهد بسته بود و من و چندتای دیگه از مادر و باباهای بچه رفتیم پیش مدیر عامل اونجا اما جواب درستی ندادند مجبور شدیم خبرنگار 20:30 یه یک بخش خبری از شبکه دو سیما هست رو خبر کنیم اومدن فیلم گرفتند و توی بخش خبری پخش کردند و قرار شد مهد به مدت سه ما باز بشه اما امروز که دوباره امدیم تعداد بچه ها خیلی کم شده بود و دوباره مجبوریم مهد کودک خانم کوچلو رو عوض کنیم خیلی حالم...
4 مهر 1390

خونه مامانی

هفته گذشته دوم شهریور با خاله فرزانه رفتیم خونه مامانی و شنبه و یکشنبه رو هم مرخصی گرفتم آخه این هفته مهد کودکت به خاطر تعطیلات تابستان تعطیله اولش غریبی می کردی بغل هیچ کس نمی رفتی اما کم کم با بقیه آشنا شدی از دیدن آقا خرسه خیلی خوشحال بودی خاله فرخنده خیلی باهات بازی کرد همش می خواستی بری پیشش دایی حامد برات چند دست لباس خریده بود و دایی وحید برات یه عروسک خرید همش می رفتی توی آشپزخانه به عروسکای روی یخچال با دستت اشاره می کردی خاله هم اونارو بهت می داد مامانی برای اینکه غذا بخوری سفره بزرگ مینداخت بعد غذا می گذاشت جلوت خودت یکم می خوردی اما حاضر نیستی یه قاشق غذا هم از دست کسی بخوری نمی دونم چرا اما خیلی بلا شدی عزیز دلم ق...
12 شهريور 1390

چند تا عکس قشنگ

  مامان قربونت بره دیروز ۴ مرداد بود متوجه شدم دندون بالای خانم کوچولو درآمده آخه داخل دهنت خیلی داغ بود. دیگه داری کم کم بزرگ می شی. مامانی دلش برات خیلی تنگ شده همش زنگ می زنه می گه کی میاید. آخه نزدیک دوماه تورو ندیده. دیشب با عموت رفتیم پارک ساعی شام خوردیم پارک پر گربه بود  آخه سحر خیلی از گربه می ترسه اما تو وقتی گربه ها می بینی دستاتو باز می کنی می خوای اونارو بگیری. یه گربه هم توی حیاط خونمون هست که همش اونجا می خوابه هر وقت می بینیش می خوای که ببریمت طرفش خیلی برات جالبه.    ...
5 مرداد 1390

خونه مامانی

    ساناز خوشگل مامان چند روز تعطیلی رو رفتیم خونه مامانی خاله همش باهات بازی می کرد دیگه درس و مشقش یادش رفته بود همش بغلش بودی دایی ها برات یه خرس گنده پشمالو قرمز خریده بودند هر وقت خرسه رو می دیدی دستاتو تکون می دادی همش بهش نگاه می کردی و ذوق می کردی کلی دایی ها باهات بازی کردند همش می خندیدی با اینکه حالت هم زیاد خوب نبود آخه بدجوری سرفه می کردی اونجا بردیمت دکتر خاله بهت بای بای کردن را یاد داد همش دستو تکون می دادی   تازگی ها دستاتو یه جوری تکون می دی انگار داری نانای می کنی خلاصه موقعه برگشتن خاله و مامانی و بابای ناراحت بودند دوست داشتن بیشتر می موندیم. &nbs...
16 خرداد 1390

دون دون شدن ساناز جیگر

ساناز جیگر چند روزه دستاش پر دونه های قرمز شده این پشه های بد دست از سرت بر نمی دارند آخه خیلی خوشمزه ای می خواند همش بخورندت شب ها می یاد سراغت خیلی بدجنسن. امروز بهت آستین کوتاه پوشندم تا با پوستت چیزی تماس نداشته باشه خیلی لباس لختی بهت می یاد خودتم خیلی دوست داری اخه خیلی گرمای هستی راستی. چند روز پیش من و بابای رفتیم تلفنی که توی آتلیه باهاش بازی کردی و خیلی دوست داشتی رو برات خریدیم چندتا مغازه رفتیم تا اینکه توی میدان سلماس چشمم خورد به یه اسباب بازی فروشی همون تلفن رو داشت برات خریدیم خیلی ذوق کردی همش دستاتو باز می کردی و می خواستی بگیرش.  فردا روز مادر راستشو بگو چی می خوای برام بخری دخمل قشنگم شوخی می کنم مامان تو...
2 خرداد 1390